خاکستری



انچه در قسمت قبل خواندید.

در قسمت قبل خواندید که سگ شجاع 

چطور از دختر ها دفاع کرد و اما با چه 

شجاعتی به نزدیک شد .

ملودی نیز تمام تقسیر ها را به گردن 

تا اشتباهی را که کرده جبران کند به 

همین دلیل همه با هم به خانه ی اقای

جک رفتند تا ملودی دلیل دیر امدن ان واما

را به پدر نگرانشان توضیح دهند.

ادامه ی داستان.

ملودی در حالی که الیزابت را به دوش 

میکشید ، داشت حرف هایی که باید به

اقای جک بزند را اماده میکرد.

در این هنگام انا سکوت بین خود و دوستانش

را شکست و با صدایی که بقض دلگیری 

همراه ان شنیده می شد گفت:

یعنی فکر میکنید بابا این دوروغ ها رو باور میکنه؟

اگه بگه دیگه نباد با میلودی و الیزابت دوست

باشیم چی؟

انوقت میخوایم چیکار کنیم.

ان خواخست حرف دلگرم کننده ای به اما بزنه

تا اونو از این حال در بیاره اما همین که نگاهش 

به اشک های روی صورت اما که اون صعی داشت

اونها رو زیر مو هایش پنهان کند افتاد حرفش را

خورد . شاید فکر کرد اما الان نیاز به تنهایی دارد.

ان داشت با همین فکر جدال میکرد که ناگهان 

با اما چشم تو چم شد.

اما که دوست نداشت خواهرش اشک او را ببیند

سریع نگاهش را ی و به درختی که سمت

چپش بود جوری نگاه میکرد که انگار درخت 

توجه اما را جلب کرده .

ان که متوجه ی احساس خواهرش شودتزاهرکرد 

کههیچ چیز ندیده و سر خود را با نگاه کردن به

انتهای جاده گرم کرد.

ناگهان مودی با صدایی تقریبا بلند گفت:

نگاه کنید چه خونه ی قشنگی!

یعنی اون خونه مال کیه؟

بچه که مات و مبهوت سرگرم تماشای خانه 

بودند متوجه ی صدای خش خش نشدند.

اونها حواسشون نبود که خطر هنوز دست از 

تعقیب انها بر نداشته.

اما سگ باهوش با پارس بلندی به انها هشدار

داد.

بچه ها اول متوجه ی منظور او نشدند .

اما دوباره صدای خش خش امد . این بار بلندتر.

صدا داشت با صرعت به انها نزدیک میشد.

بچه ها نیم نگاهی به یکدیگر انداختند و ناگهان

ان با صدایی بلند داد زد :

فرار کنید !

بچه ها شروع به دویدن کردند.ملودی که الیزابت 

بر روی دوش خود همل می کرد از همه سریع تر 

می دوید به این دلیل که ان و اما اون را از بشت

سر هول می دادن.

پچه ها همراه سگشا با عجله به سمت خانه

رفتند، در را باز کردند و خدشان را داخل خانه

انداختند.

ان که اخرین نفر بود در را با زحمت زیاد رو به گرگ

ها بست و نفس عمیقی کشید.

اما ناگهان رنگ صورتش مسل کچ سفید شد، 

تپش قلبش تند شده بود با من من رو به اما

گفت:

ام،ام،اما اونجا،رو نگ.

و با انگشت به قاب روی دیوار نگاه کردند.

در قاب عکس پدرشون همراه با یک خانوم 

جوان و زیبا که کمی شبیح ان واما بود روی

مبل مخمل قرمزی نشسته بودند و دو تا

نوزاد زیبا و خوشگل در دستان زن بود.

هردو به ان و اما لبخند می زدند.

ملوم شد اون خانه ی زیبا مال کی بوده.

ناگهان نگاه اما به اتاقی افتاد که درش باز

بود .ناگهان صدای زنی را شنید که او را

صدا میزند.

کمی بعد ان هم متوجه ی صدا شد.

ان اما .به خونه ی خودتون خوش اومدید ،

خوش اومدید.

بیان اینجا در بازه زود باشید زود. من خیلی 

وقته که انتظار شمارو میکشم.

بیاد .در این اتاق برای همه ی سعوالاتتون 

جوابی پیدا میکنید.

بیا، بیاد.

ان و اما جوری که انگار جادو شده باشند 

سمت در رفتن.

ملودیکه مات و مبهوت مانده بود چیزی 

نداشت که بگوید و فقت بعت زده انها را

نگریست.

ان جلو رفت در را به جلو هول داد و گل 

برگ های شکوفه ی گیلاس را دید که

در هوا میرقصیدند و برای استراحت روی

اثلث خاک گرفته ی خونه استراحت میکردند.

ان و انا با دیدن لکه های خون روی دیوار کمی

ترسیدند و دست یکدیگر را سفت فشار دادن.

ناگهان شکوفه ها همه به هوا رفتن انگار که 

باد انها را تکان میداد اما هیچ بادی در خانه

نمی وزید ان و اما یک قدم عقب رفتند و ناگهان

 همه ی شکوفه در هوا معلق ماندند بدون ایکه 

ت اضافهای بخورند.

ان ترس را کنار گزاشت جلو رفت و به یکی از

شکوفه ها را لمس کرد.

ناگهان شکوفه گرد یکدیگر جمع شدند و تبدیل 

به یک زن و مرد شدند . با اینکه زن و مرد از

شکوفه های گیلاس ساخته شده بودند و

چهره ی واضهی نداشتند انو ما فهمیدند اون 

زن و مرد پدرشون همراه اون خانومی که توی 

عکس بود بودند.

اونا با چشمای خودشنون دیدند که جادوگر بدجنس

چطور مادرشون رو ز اونها گرفته بود.

بچه ها همین طور غرغ تماشا بودند که صدای گریه 

ی دو کودک را شنیدند چمشان به گهواره ی کنار

دیوار افتاد نزدیک شدند به چهره ی دو کودک نگاه

کردند.

بچه سرگرم تماشای نمایش جادوگر بودند که گلبرگ

یکدفعه همگی تبدیل به یک گرد باد در وست خانه 

شدند.ان و اما نزیک کردباد شکوفه ای شدند و ناگهان

همه ی گل برگ ها دس از رقصیدن کشیدند.

وقتی تمام گلبرگ ها به زمین نشستند،اما متوجه ی 

کتابی با جلد چرم که در وست خانه بود افتاد.

به سمت کتاب رفت ، خم شد تا کتاب را از 

روی زمین بردارد که ناگهان گرگ پنجره ی 

روبه روی اما را شکست و به سمت اما

حمله ور شد اما قبل از رسیدن گرگ به اما 

ان خد دا در بقل او انداخت و ناکهان نوری 

عجیب از گردنبند های اندو بیرون زد و نور 

تبدیل به یک سپر در برابر گرگ شد.

گرگ به محض بر خورد با سپر زوزه ی

گوش خراشی کشید و تبدیل به خاکستر 

شد .

ان و اما که هنوز تو شوک بودند نمیتوانستند

انچه را که دیده اند را باور کند.ملودی که از

ترس الیزابت که 10 دقیقه ای بود که به هوش 

امده بود را در اغوش گرفته بود و پشت بوفه 

قایم شده بو با ترس گفت:

نمی خوای اون کتاب را برداری؟

ان و اما کمی خودشون رو جم و جور کردند و

بعد به سمت کتاب رفتند و کتاب را باز کردند.

<<اماندا برایم محافظ گل سرخ>>

این چیزی بود که تو صفحه ی اول کتاب نوشته

شده بود،زیر عکس همون خانومی که کنار پدرشون

بود ان و اما وقتی قبلا اسم مادرشون رو از پدرشون پرسیده بودند اسم اماندا رو شنیده بودند .

یعنی این خانوم مادر ماست؟

یعنی مادر ما یک ادم خاص بوده؟

یعنی داستان جادوگر سیاه حقیقت داره؟

منظور از محافظ گل سرخ چیه؟

ان و اما در ان لحظه با همچین افکاری 

دستو پنجه نرم می کردند. اونها سئلات

بسیاری داشتند که بزرگترین انها این بود:

گل سرخ چیه؟

چرا فقط ما دو تا اون صدا رو شنیدیم.

امید وارم از این قسمت داستان ان و اما

خوشتون اومده باشه سعی کردم با دقت

هرچه تمام داستان رو بنویسم .

نظر دادن فراموش نشه لطفا.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عجیب۴ mata بهترين وبلاگ سبک زندگي Filmacademia روانشناس کودک _ فرهاد فرخی وبلاگ آموزشی دینی عربی قرآن متوسطه اول diniarabiquran دانشگاه آزاد اسلامی - تهران مرکزی - بابک وزیری بررسی مباحث حقوق خصوصی و تجارت بین الملل و معرفی آثار مربوطه فمینیست های ایرانی اعتماد به نفس